نیمه شب-ساعت 3:30
صدای زجه و جیغ یک بیمار در سرتارسر مرکز توان بخشی معلولین ذهنی شهر ری می پیچد...
پرستار عبدالامیر زومبیه که مسئول دادن قرص ساعتی به وی و عوض کردن پوشک های ایزی لایف اوست,صدای بیمار خود را تشخیص می دهد و به سرعت و دوان دوان راهی اتاق وی می شود...
در اتاق طوری شکسته که مشخص است با تبری بسیار بزرگ و غیر طبیعی به آن ضربه زده اند...
پرستار با دیدن عبدالامیر از ترس میخواد جیغی بزند ولی چنان شوکی به او وارد شده که صدا در حنجره اش خفه می شود و بالا نمی آید...
عبدالامیر خشک شده...دستانش همانند گربه چهار چنگولی به سمت بالا قرار گرفته اند ومثل چوب درخت خشک شده اد و تکان نمیخورند...
نگاه عبدالامیر به سمت رو به رو مانده و پلک نمی زند...مویرگ های خونی چشمانش بیرون زده اند و از گوشه دو چشمش خون جاری است...
دهان عبدالامیر کف آلود است و باز مانده...پرستار همینطور که بهت زده به این جسد نیمه مرده مینگرد متوجه بوی تعفن شدید می شود...
با اولین نگاه متوجه می شود عبدالامیر به خود ادرار و مدفوع کرده...از ترس و وحشت شدید...
پنجره اتاق باز است و پرستار در می یابد فرد مهاجم از این طریق از اتاق خارج شده...اما چه طور؟؟؟ اینجا طبقه آخر مرکز است...فرد مهاجم هیولاست یا قدرت فرابشری دارد که از ای ارتفاع بیرون پریده؟؟؟
پرستار متوجه کاغذی نیمه پاره کنار تخت عبدالامیر می شود...متن کوتاهی با خون نوشته شده...با خون چشم عبد الامیر...
پرستار شروع به خواندن می کند:
"عبدالامیر...من فقط به عیادتت آمدم...به تو عقب افتاده ذهنی رحم کردم...
تو گفتی چون وحشی بودی اینجایی؟؟؟ من که خوب تاریخچه تو را می دانم...
تو اینجایی چون آی کیوی تو در حد 'کانا' هست و از 'سندرم داون' رنج می بری...
تو روزی دو لیتر خون می نوشی؟؟؟ ابله سفیه...خون من +A نیست,خون من ترکیبی از خون تیرانوسوروس رکس,شیر نر,اژدها و انسان است...
من با تبری که نشانت دادم در آی دابیو ای منیا گردن نحیف تو و رفیق گو.ز ملاقت را خواهم زد...
تا آن موقع به بالا رفتن از سر و کو.ن همدیگه مشغول باشید..."
[برای مشاهده لینک ها شما باید عضو سایت باشید برای عضویت در سایت بر روی اینجا کلیک بکنید]
