با سلام خدمت دوستان عزیز. تصمیم گرفتم اگر همه موافق باشن هر هفته براتون از یک مستند تاریخی بگم. به امید خدا اولیش رو شروع میکنم.امیدوارم لذت ببرید و عبرت بگیرید.
دوستان واقعا زحمت کشیدم تا نکته برداری کردم و براتون نوشتم امیدوارم تا اخرش بخونید. مرسی.
موضوع:سرخ جامگان- بابک خرمدین
بابک کسی بود که نه علیه اسلام بلکه علیه اعراب قیام کرد. مردانه جنگید-مردانه کشت-و مردانه تا اخرین نفس سر حرف خود ایستاد.
در ان زمان اعراب با خلافت هارون الرشید دو سوم اسیا - جنوب اروپا- و شمال افریقا رو گرفته بودند. مگر قلعه ی بابک.
بسیار بسیار لشگر ( در طی دوسال بیش از 200.000 نفر مرد جنگی به سوی بابک فرستاده شد ولی هر کدام کشته و مجروح) برگشتند.
بعد از این 2 سال هارون الرشید پیش فرمانده ی ارتش خودش میاد و میگه شما چطور نمیتونید یه قلعه رو فتح کنید.
فرمانده با کمال گستاخی در برابر خلیفه ی خودش میگه اگر شما میتوانید وارد میدان شوید. هارون میپذیره و شخصا میخواد در جنگ ها شرکت کند.
در اولین تصمیم محل حمله رو از بغداد به طوس( مشهد) تغییر داد. اما قبل از حمله خودش فوت کرد.
او 3 پسر داشت. 1- امین 2- مامون 3- معتصم.
بر طبق وصیت نامه امین و مامون تصرفات پدر خود را صاحب می شدند و به معتصم چیزی نمیرسید.
غرب به امین و شرق به مامون رسید. هر کدام 2 سپاه برای نابودی بابک فرستادند اما باز هم اسیر قدرت بابک و مهندسی شاهکار وی شدند.
امین بعد از این شکست گفت که پسران من بعد از من خلیفه میشوند ولی مامون قبول نکرد و این دو با هم درگیر شده و سردار لشگر مامون سر بی تن امین رو برای مامون اورد و مامون حاکم کل تصرفات پدر خود شد.
اما پس از مدتی مامون در اثر بیماری عجیبی که در ان زمان نا شناخته بود فوت کرد ان بیماری مالاریا بود.
بزرگان حکومت رفتند نزد معتصم و به وی گفتند تو میتوانی پادشاه شوی اما به شرطی که در طی 2 سال بابک رو دستگیر کنی.معتصم تعجب کرد و گفت که چرا برای حاکمان قبلب چنین شرطی نبوده ولی جواب از سوی سران نشنید.
معتصم 2 ضعف بزرگ داشت 1- در هنگام مشکلات به جای تدبیر به شراب روی میاورد. 2- هر زن زیابیی میدید دست و پایش شل میشد.
معتصم مشاوری داشت و این مشاور پیش معتصم امد و گفت که شما حکومت رو قبول کن من قول میدم سر بابک رو برایت بیارم.معتصم گفت چگونه؟؟ مشاور گفت فرمانده ای در یکی از تصرفات خود داریم به اسم علی بن محمد همدانی که این شخص در 8 مرحله بربر هارو شکست داد.
معتصم فرمان داد که اورا احضار کنند او امد با قدی قریب به 2 متر سیبیلی از بناگوش در رفته به ماندد پیلی عظیم. معتصم گفت شما بگو چه کسی رو میخوای من تن بی سر - سر بی تن اش را برایتان میاورم.
معتصم گفت او بابک است میتوانی اورا برایم بیاوری؟؟؟ همدانی جواب داد که در کار من نه وجود ندارد.
بعد از 3 ماه لشگر کشید و به جنگ با بابک رفت.
به بابک گفتند که لشگری عظیم داره میاد گف شبانه شدیدترین شبیخون رو بهشون بزنید.
ارتش بابک سراپا جامه سرخ برتن کرده و شبانه اعراب رو تار و مار کردند.
علی بن محمد همدانی مست در چادر خود خواب بود بابک وارد چادر شد بر سینه ی او نشست و گفت تو را فرستاده اند که مرا بکشی؟
همدانی زبانش بند امده بود و فقط میگفت نه. بابک سر از تنش جدا کرد و برای معتصم فرستاد . معتصم ابتدا فکر کرد که این سر بابک است با خوشحالی امد اما وقتی سر را دید جا خورد و برگشت با کاخ خود.( نا گفته نماند دربار وی یک اتاق بود 40 برابر یک اتاق 30 متری. پارچه ای از کتان با فاصله ی یک متر و 20 سانت از این دیوار اویزان بود و پشت این پارچه 160 سرباز شمشیر به دست اماده بودند. اگر خلیفه یک دست میزد کسی که ان جا حضور داشت دستگیر میشد اگر 2 دست میزد شخص را محاصره میکردند و اگر 3 تا دست میزد هر 160 نفر 1 ضربه به وی میزدند).
مشاور خود را صدا زد به او گفت پس چه شد ولی مشاور جوابی نداشت بدهد شاه داشت فریاد میزد و خشمگین بود که ناگهان ندیمه اش امد و گفت شخصی میگوید میتواند بابک را بگیر تضمین شده.شاه گفت نیازی نیست ولی مشاور گفت خلیفه او دارد تضمین میدهد . خلیفه گفت مگه بقیه تضمین ندادند.
مشاور گفت نه. هیچ یک تضمین ندادند. خلیفه گفت بگویید بیاید. او امد کسی نبود خز خیذر بن کاووس ( افشین).اومد جلوی خلیفه.
قبل از این که بگویم چه چیزی ه خلیفه گفت نگاهی به زندگانی او میکنیم.
افشین اهل اشروسند بود و از همان کودکی جلوی پدرش شمشیر به دست گرفت و گفت روزی من امیرالامرا میشوم ولی پدرش به او میخندید.
افشین عاشق دختر خارکنی شد به نام غزال( زیبا روی و خوش جمال) . افشین به پدرش گفت عاشق دختری شده ام خارکن ولی پدر گفت به خدا قسم اگر این چنین دختری میخواهی باید از این سرزمین بروی.
افشین با اون دختر ازدواج کرد و حاصلش فرزندی به نام غزل بود.
افشین در هیچ کدوم از جنگ ها شرکت نکرده بود علیه بابک و تمام مدارج ترقی رو طی کرده بود .
به پیش خلیفه اومد گفت من تضمین شده بابک رو میارم شاه گفت چه چیزی تضمین میکنی ناگهان به دربان اشاره کرد و دختر و همسرش امدند.
شاه طبق عادت و ضعف همیشگی قبول کرد. افشین گفت اگر بابک را اوردم همسر و دختر را میگیرم و امیرالامرایی میخواهم و معتصم گفت اگر موفق نشدی چه؟؟ افشین گفت در ان صورت شما خوددانی.
افشین همه ی علت های شکست را نوشت و 4 نکته استخراج کرد.
اول : همه ی لشگریان در زمستان به جنگ بابک رفته اند و شکست خورده اند اما من در بهار به جنگ وی میروم.
دوم: در حین جنگ ارتباط با بغداد لشگریان قبلی نداشته اند اما من ارتباطم را با بغداد حفظ میکنم.
سوم: اکثر ارتشیان قبلی به صورت اجباری استخدام شده بودند اما من ارتشم از افرادی داوطلبانه خواهد بود.
چهارم : باید از بابک اسیری بگیرم که برای او ارزش زیادی داشته باشد.
افشین با 100.000 سرباز به سمت بابک حرکت کرد به بابک خبر دادند اما او با لبخند گفت به او سخت شبیخون بزنید.
اما افشین میدانست که بابک شبیخون میزند و 50.000 سرباز رو اماده و بیدار نگه داشته بود. ارتش بابک نه تنها کاری از پیش نبرد بلکه سردار بابک یعنی طرخان در این راه کشته شد.
بابک دید کم کم ورق داره برمیگرده ولی در طی جنگ هایی هم موفق بود و هم شکست خورد در برابر افشین تا این که در یکی از جنگ ها پسر بابک( عبدالله) اسیر شد.
پسری شیر مرد- ازاده- بسان پدر . وقتی پیش افشین بردندش دیوار را نگاه میکرد طوری که مثلا من تورا ندیدم.
افشین گفت این قدر ارزش داری که پدرت برای تو تسلیم شود؟؟؟ اما پسر بابک فقط با نگاه جوابی به افشین داد.
افشین نامه ای به بابک زد و گفت اگر تسلیم نشوی سر از تن پسرت جدا خواهم کرد. بابک جوابی نداد چون اعتقاد داشت افشین این کار را نخواهد کرد اما سر بریده شده ی عبدالله راکه دید در ظاهر سعی کرد خودش را ارام نشان داد اما در درون غوغایی به پا بود.
افشین گفت جای جای اطراف قلعه ی بابک را بگردید باید راهی مخفی پیدا کنید.و اینطور هم شد و راهی مخفی به ترکمنستان یافتند.
افشین با خود گفت بابک به زودی به به ترکمنستان خواهد رفت برای همین 500.000 دینار به حاکم انجا داد و گفت اگر بابک به اینجا امد اورا به معطل کن تا ما برسیم و 500.000 دینار دیگه به تو خواهیم داد.
بعد از 13 روز بابک با 80 تن از یاران خود به ان جا رفت و به افشین خبر رسید که بابک در ترکمنستان است. او به 50.000 سرباز به سمت انجا رفت و اولین کسی که دید حاکم انجا بود که اول درخواست پانصد هزار دینار را کرد وقتی به اون سکه هارا دادند گفت بابک کجاست.
بابک احساس میکرد که اتفاقاتی داره میوفته تا این که از بلندی صدای افشین شنیده شد. افشین گفت بابک تسلیم شو . 1000 نفر در اینجا و 49 هزار سرباز دیگر در بیرون هستند فکر میکنی بتونی فرار کنی؟؟؟
بابک گفت فرار نخواهم کرد ولی تسلیم هم نمیشوم. دستور دادند تا اورا زنده بگیرند ولی حریفی برای وی نبود که جلو اید و تکه تکه نشود.
تا این که از بالا تور جنگی روی بابک انداختند و بعد از 22 سال شیر اذربایجان دستگیر شد.
افشین دستور داد تا اورا در اب بشویند و موهای زاید بدنش را بزنند و جامه ی سرخ بر تن وی کنند و به سمت بغداد رهسپار شوند.
وارد بغداد که شدند کل شهر امده بود تا ببیند که این کیست که 22 سال است کمر اعراب را به زمین زده.
دستور داده بودند که 8 طاق بسازند به احترام هستمین خلیفه یعنی معتصم. به طاق دوم که رسیدند بابک ایستاد . افشین گفت برنگرد و هر حرفی داری پشت به من باش و بگو.
بابک رو به افشین گفت ای افشین تو یک ایرانی هستی با من دست دوستی بده و کاخ اعراب را ویران کنیم. افشین گفت نمیشود من دست شاه امانتی( غزال همسر و غزل دختر افشین ) دارم.
بابک گفت انهارا ازاد خواهیم کرد ولی افشین طمع امیرالامرا شدن گرفته بودش و قبول نکرد.
به طاق پنجم که رسیدند بابک گفت میخوام برگردم . افشین گفت اهسته برگرد و بگو چی کار داری.
بابک گفت دو جمله میگویم و بس
اول: جواب خیانت را اگر دوست ندهد دشمن میدهد.
دوم : یادت باشد تدبیر همیشه با تقدیر نیست.
افشین گفت خیلی خوب حرفایت تمام شد. برگرد و راه برو.
بابک را نزد خلیفه بردند . خلیفه به بابک گفت : ای سگ این چه فتنه ای بود که در جهن انداختی.
بابک گفت کدام فتنه؟
شاه : شهدای فراوانی که در این راه داده ایم
بابک : ما به این میگوییم دفاع از وطن
شاه : میدانستم زبان سرخت سر سبزت را بر باد میدهد.
بابک : هر کاری میخواهی بکن
شاه: ای بابک میتوان جهان را با دو دست نگه داشت. افشین دست چپ من و تو دست راست من بشو تا دنیا زیر سلطه ی ما باشد.
بابک : افشین را نمیدانم اما من هرگز دست دوستی با یه عرب نمیدهم.
شاه دستور داد دست راست بابک را بکشند و جلاد شمشیر بالا ببرد در این حال شاه پرسید که بگو که با من دست دوستی میدهی.
بابک گفت هرگز . و جلاد دست راست او را قطع کرد.
بابک با دست چپ به خونی که از دست راست میومد میزد و ان خون را به صورت خود میمالید.
شاه به اون گفت ای شگ چرا این کار را میکنی؟؟؟
بابک گفت وقتی خون از بدن برود صورت زرد میشود نمیخواهم ایرانیان در تاریخ بگویند که بابک با صورت زرد سر از تنش جدا شد. میخواهم بگویند که بابک با سر سرخ کشته شد.
دستور دادند که دست دیگر اورا قطع کنند و بعد از درجا سر اورا قطع کردند .
سرش را در کیسه ای انداختند و در دجله رها کردند. و سر این شیر مرد تاریخ ایران به اقیانوس تاریخ پیوست.
افشین در قصر شاه وقتی لباس امیرالامرایی برایش اوردند غرال و غرل را خواست غزال را اوردند اما غزل نه. شاه گفت غزل در قلب من جا دارد و قول میدهم از او مراقبت کنم. افشین برای اولین و اخرین بار شمشیر امیرالامرایی را کشید که به شاه حمله کند اما شاه و بار دست دست و افشین محاصره شد و او را 18 روز در زندان انداختند بدون اب و غذا و در روز نوزدهم به طرز فجیهی فوت کرد. اما دوستان او در یک عملیات سری غزال و غزل را دزدیدند و به سرزمین افشین بردند تا ان ها در امان باشیند. ( دقت کنید به سخن بابک که گفت اگر جواب خیانت را دوست ندهد دشمن خواهد داد ) .
آخرین گفتار بابک ( به نوشته کتاب حماسه بابک اثر نادعلی همدانی )
چنین بوده است :
تو این معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود . تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت ! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند
اما تو ای افشین . . . در انتظار
و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود :
" پاینده ایران
پایان.
منبع : جمع اوری شده از چندین کتاب تاریخ ایران.
نویسنده: ارش.
دوستان این مستند هم برای ای پی اس نوشته شده هم برای ایرانیان دبلیو دبلیو ای . توسط خودم هم نوشته شده. کپی برداری در سایر انجمن ها مجاز نیست.
این فروغ بی زوال و جاودان من
قبله گاه و جان پناه نیکم این وطن
این همیشه سبز- این همیشه پاک
این همیشه روشن و بلند و تابناک
این زلال تا همیشه جاری زمان
این طلوع بی*غروب و مهر بی*کران
این فلات پر شکوه ایمن از گزند
در گذار نیک و بد همیشه سربلند
آشیان دلفروز و خانه من است
در زمانه*ای چنین تباه و سرد
مهر او بهین بهانه من است
زیر آسمان پر فروغ و روشنش
از درون سینهٔ ستبر سنگها
می*جهد به خاک چشمه*های نور
وز پس غبار می*کشد به دوش خاطرات دور
سد دفینه عشق سد خزانه شور
گوییا هنوز از پس قرون
آن زمان که ماه می*دمد به ناز پشت کوهسار
بر ستیغ کوه قلعه گاه بذ می*شود عیان
وز پس حصار جلوه می*کند روح بابکان
بابک غیور از فراز کوه می*رود به تک
در رکاب او شیهه می*کشد اسب راهوار
این یل دلیر از نژاد شیر
در سکوت شب می*رود به پیش
سر پناه او کوه و آسمان
در بلور ماه موج می*زند
نقش گنگی از عهد باستان
می*درد ز هم پردهٔ زمان
وز پس غبار سالهای دور میشود عیان ---
کاروانی از خلق خسته جان
دیده ناروا خور ده ناسزا
تازیانه از دست تازیان
مانده از ستم زیر بار غم
فقر و احتیاج - جزیه و خراج
میکشد به دوش بار ذمه این خلق ناتوان
تا بپاشد آن بارگاه ظلم تا بسوزد آن خانه ستم
در خیال من جلوه میکند باز بابکان
شعله میکشد در نگاه او گرم و آتشین خشم بی امان
آن یل دلیر شیر کوه بذ آن طلایه دار
در کنار او سرخ جامگان جمله جان سپار
راه بی*عبور کوهها بلند قله سر فراز
لرزه افکند کاخ ظلم را گرد یکه تاز ----
سال*های سال - کاخ اهرمن در تب شکست
سال*های سال - در هراس و بیم دشمنان پست
سال*ها نبرد رزم و کارزار
سال*ها جدال فتح و افتخار----
نقش*های گنگ می*دود به هم
پنجه*های شب نقش دیگری میکشد کنون
میشود عیان نقش مکر و خون
یار نیمه راه - حیله و جنون
آنکه میزدی لاف دو ستی از برای او
خنجر جفا می*کشد کنون در قفای او---
آسمان سیاه چهره*ها دژم خلق ناامید
میکشد به بند شیر شرزه را روبه پلید
آه روز گار روزگار دون روزگار تار بخت واژگون
بابک دلیر زیر یوغ و بند! ژنده شیر نر بسته در کمند؟
آه از این ستم وای از این فسون ---
شهسوار یل میرود اسیر تا به سامرا نزد گرگ پیر
فوج دشمنان ترک و تازیان روز و شب همه در کنار او
لیک در قفا قلب ملتی میتپد ز غم سوگوار او
معتصم همان خصم بد نهاد
بار گاه او خانه فساد خود نشسته در انتظار او
پیر و نوجوان کودک و کلان
گرد دارالعام صف کشیده*اند
بابک غیور باردای سرخ
بر نشسته بر پیل کوهوار
همچو شیر نر پر دل و جسور همچو کوه بذ سخت و استوا ر
جمع تازیان گرد او به صف
نیزه*ها به دست تیغ*ها به کف
معتصم بر او بانگ می*زند:
"مرد ناخلف کیستی؟ بگو..
نیست پاسخی بهر پرسشش
دیدگان خلق سوی بابکان خیره میشود
آن دلیر گرد میرود به پیش
خورده بر لبش مهری از سکوت
نیش خنجری در نگاه او
بار دیگرش میدهد ندا:
آی خیره سر - کر شدی مگر؟ نام خود بگو
بابک و سکوت یک جهان پیام در سکوت او
زهر نفرتش میچکد ز رو
معتصم ز خشم نعره میکشد: ای بریده کام با من و سکوت؟
آنگه از جنون میکشد غریو : "مرد تیغ زن کتف او بزن" -----
مردک پلید میرود به پیش می*درد به تن سرخ جامه*اش
خون روشنش میچکد به خاک تیره میشود آن نگاه پاک
لیکن از غرور تا نبیند آن دشمن دنی روی زرد او
می*زند به رخ رنگ لاله از زخم خون فشان
چهره میکند از گلاب خون رنگ ارغوان
آنگه از زمین سوی آسمان خیره می*شود
شاد و پرتوان بر خدای جان سجده میبرد
" آه کردگار - ای همیشه یار - در ره وطن سهل باشدم مرگ و افتخار –"
باز معتصم می*زند نهیب:
تیغ زن بزن کتف دیگرش برکنش زبان مثله کن تنش"
بابک دلیر در زلال خون آورد خروش
واپسین ندا از گلوی او میرسد به گوش
"اینک ای وطن ای همیشه پاک
مرگ را چه باک
بی بها سری خونبهای تو گر فتد به خاک؟" ----
باز نقش*ها می*دود به هم
سایه*های شب می*کشد مرا سوی آسمان
تا شکوه عشق تا سرای نور تا ستارگان
بینم آن زمان در سکوت شب
روح خرمش جلوه میکند پشت کوهسار
بانگ مبهمی میرسد به گوش از پس حصار ---
"بابک دلیر خرمی تراست ای بهین تبار
کی فتد به خاک آن درخت سبز
آنکه زاده شد از برای عشق
کی شود فنا آن که شد فدا
در ره وطن بهر افتخار؟






پاسخ با نقل قول







علاقه مندی ها (Bookmarks)