هر کدام از بازی ها به گونه ای تاثیر بر مخاطب می گذارد . یکی از اساسی ترین عناصر در صنعت بازی های ویدیویی داستان است که تاثیر فراوانی روی
مخاطب دارد . حال آنکه مخاطب ممکن است که بهراسد , بخندد یا حتی بگرید ( ! ) . در هر صورت , ما در این مقاله قصد داریم , تراژدیک ترین ( ناراحت
کننده ترین ) صحنه های بازی ها را به شما معرفی کنیم . با قسمت دوم مقاله " تراژدیک ترین صحنه های بازی ها " در خدمت شما بزرگواران هستیم .
توجه : این مقاله حاوی اسپویل است . پس چنان چه بازی های ذکر شده را انجام نداده اید از خواندن توضیحات آن بازی ها صرف نظر کنید ( ! ) .
5. Lee Everett
" اگر تو به اینجا برگردی تو را خواهم کشت ( ! ) متوجه می شی که ... من تو را خواهم کشت ( ! ) "
لی اورت ( به انگلیسی : Lee Everett ) متولد شده و بزرگ شده ایالت جورجیا و در منطقه ماکن است . او که یکی از شخصیت های اصلی بازی مردگان
متحرک ( به انگلیسی : The Walking Dead ) می باشد یک جنایتکار است ( ! ) و در ابتدای بازی مشاهده می کنیم که با دستبند در ماشین پلیس قرار داد
و در دیالوگ هایی که میان او و افسر پلیس رد و بدل می شد می توانست فهمید که دلیل دستگیری او قتل یک مرد است ( ! ) . در همان دیالوگ های آغازین
ماشین پلیس در اثر برخورد با یک واکر ( مرده متحرک یا همان زامبی ) متلاشی می شود . لی بعد از کش و قوس های فراوان موفق می شود که از اتومبیل
واژگون شده نجات پیدا کند و حال برای آنکه از شرّ دستبندش خلاص شود می بایست کلید آن را پیدا کند . کلیدی که در پیکر بی جان آن افسر پلیس نهفته شده
است ( ! ) . لی به زحمت موفق می شود که کلید را بردارد و دستانش را آزاد کند اما ناگهان افسر مزبور که تبدیل به واکر شده به سمت او حمله ور می شود .
او با برداشتن سلاحی آن زامبی را از بین می برد اما این کار او باعث می شود که توجه بسیاری از واکر ها به سمت وی جلب شود . لی که وحشت زده شده از
آن منطقه می گریزد و به خانه ای پناه می آورد که در آن دختر بچه ای به اسم کلمنتاین ( به انگلیسی : Clementine ) حضور دارد . والدین کلمنتاین برای تعطیلات
به شهر ساوانا رفته اند و پرستارش هم گویا گریخته است ( ! ) و او را تنها گذاشته است . چالش ها و اتفاقاتی که در بازی رقم می خورد بسیار جالب و ستودنی
است و حس خاصی را به مخاطب القا می کند . از اختلافات بین گروه نجات یافتن گرفته تا کمبود مواد غذایی ( ! ) سازندگان از هر نوع غافلگیری و سوژه های
احساسی و دلخراش جهت بارورکردن درام تعاملی خود در این بازی به کار برده اند و این امر موجب احساسی شدن مخاطب در هنگام بازی شده است . اما یکی از
غم انگیز ترین اتفاقی که در این بازی روی داد , مرگ لی اورت بود . کسی که تا قسمت پنجم همیار و یاور ما بود , کسی که نقطه ضعف ها و قوت هایش را
می شناختیم و کسی که با او ارتباط عمیقی داشتم و حالا چی ؟؟ باید با او وداع کنیم ... . در سکانس های آخرِ قسمت چهارم بازی مردگان متحرک ، یک زامبی
( خدا لعنتش کنه ! ) دستِ لی را گاز می گیرد و لی هم می داند که او دیر یا زود به زامبی تبدیل می شود . او در همان لحظه متوجه می شود که کلمنتاین به
وسیله یک مرد ناشناس گروگان گرفته شده است و حالا لی بایستی کلمنتاین را نجات بدهد . در قسمت پنجم ، او با گروهش به یک هتل می رسد و بعد از اندکی
کاوش می فهمد که کلمنتاین در یکی از اتاق های هتل وجود دارد و به همین جهت وارد آن اتاق می شود و بعد از کشتن گروگانگیر موفق می شود که کلمنتاین را
نجات بدهد . پس از آن ماجرا ، لی و کلمنتاین به یک جواهرفروشی می روند . لی که تا تبدیل شدن او به زامبی زمانی باقی نمانده از کلمنتاین می خواهد که دستش
را به میله ای ببندد و از آن مکان دور شود . کلمنتاین که بسیار ناراحت و غمگین است با آغوشی بسته و ملال آور آنجا را ترک می کند و لی هم آرام به خواب می رود .
در سکانس های پایانی قسمت نامبرده ، کلمنتاین در تپه های نزدیک ساوانا گریان در حال قدم زدن است و افسوس می خورد ( ! ) . این فرجام تلخ یکی از تراژدیک
ترین صحنه بازی های ویدیویی است که همگان را مات و مبهوت خودش کرد .
4. Joel's Daughter
دخترک دوازده ساله ای به نام سارا ( به انگلیسی : Sara ) روی کاناپه دراز کشیده و در انتظار آمدن پدرش جول ( به انگلیسی : Joel ) است . در اتاق سارا تصاویری
حک شده که نشان می دهد او به فوتبال و تیم ملی آرژانتین علاقه خاصی دارد و از طرفی در گوشه ی اتاق عکسی دسته جمعی وجود دارد که بیانگر این است
که سارا مادرش را از دست داده است . علاوه بر این از نقش و نگاره های اتاق می توان فهمید که او به موسیقی راک و فیلم های پاپ کرنی علاقه وافری دارد .
از زمان خواب سارا مدت هاست که گذشته است اما او هنوز بیدار است حتی جول در یادداشتی روی یخچال برای سارا نوشته بود که " دخترم من امشب دیر تر
خونه می رسم ، پس تو خودت غذا درست کن و زود بخواب " اما با این حال سارا به آن نوشته اعتنایی نکرد و بیدار ماند تا اولین کسی باشد که تولد پدر را تبریک
بگوید . ساعت ده دقیقه مانده به دوازده را نشان می دهد و جول بالاخره وارد خانه می شود و سارا هم با تبریک روز تولدش او را سورپرایز می کند . رابطه بین جول
و سارا در این سکانس به قدری زیباست که مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد . او کادوی تولد را با عشق و محبت تقدیم پدر می کند . گویا جول از ساعت شکسته اش
مدام گله می کرده است و سارا هم به همین خاطر ساعتی نو برای او تهیه می کند تا در روز تولدش به او بدهد . بعد از حدود یک ساعت و نیم حرف زدن ، شوخی
کردن و تماشای تلویزیون سرانجام سارا در کنار پدرش به خواب فرو می رود و جول هم او را بلند می کند و روی تختش می گذارد . توی این صحنه هم صمیمیت بین جول
و سارا به تصویر کشیده می شود که ستودنی و تحسین برانگیز است . ساعت 2:15 بامداد است و تلفن زنگ می خورد . سارا خرامان به سمت تلفن می آید و با صدای
خسته و خواب آلود تلفن را جواب می دهد . پشت تلفن عمو تامی ( به انگلیسی : Tommy ) می باشد که خیلی اصرار دارد با جول صحبت کند . سارا که همچنان در حالت
خواب و بیداری است به سمت اتاغ خواب جول می رود تا او را صدا کند اما او را پیدا نمی کند . ناگهان خبر های مبهمی از سوی تلویزیون پخش می شود که سارا را
نگران و آشفته می کند . او هراسان از پله ها پایین می رود و از پشت پنجره ماشین های پلیس را می بیند که به سرعت حرکت می کنند . انگاری جول در خانه نیست
و نگرانی سارا هم لحظه به لحظه حاد تر می شود . ناگهان جول از در وارد می شود و به نظر می رسد که وحشت زده شده است . در این میان ، یکی از همسایگان
او به نام جیمی که مبتلا به ویروس Cordyceps ( این ویروس نوعی بیماری گیاهی از نوع قارچ است که اگر وارد بدن انسان شود ، ژنتیک آنها را به طور کامل تغییر می دهد
و باعث می شود که فرد کنترل خودش را از دست بدهد ) وارد خانه می شود که جول او را می کشد . سارا ، جول و تامی با هم سوار ماشین می شوند و در مسیر جاده
اتومبیل تامی با یک خودروی دیگر تصادف می کند . در این تصادف پاهای سارا آسیب می بیند و حال او باید باقی راه را در بغل پدرش باشد . سرتاسر مسیر را ماموران
امنیتی احاطه کرده اند و یکی از آنها به سمت سارا شلیک می کند و پیکر بی جان سارا در آغوش پدرش آرام جان می دهد و زندگی را بدرود می گوید . دخترکی که
از خواب و خوراکش گذشت تا پدرش را شادمان کند ، دخترک نازی که از درد می گرید . در واقع پایان دلخراش سارا کلید آغاز داستان The Last of Us بود . این صحنه
به قدری احساسی و عاطفی تمام شد که یکی از تراژدیک ترین صحنه ی تاریخ بازی های ویدیویی را رقم زد و این هنر ناتی داگ است که همگان را تحت تاثیر آثار خود
قرار می دهد . من که به شخصه در این صحنه اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم ( ! ) .
3. John " Soap " MacTavish
" تو یه عوضیِ سر سرختی . به من اعتماد داشته باش ( ! ) . بهت تضمین می دهم که من موفق خواهم شد ( ! ) "
پیشینه ی مک تاویش ( نام کامل به انگلیسی : John " Soap " MaCtavish ) در هاله ای از ابهام قرار دارد جز اینکه او متولد روم است و اصالتی ایتالیایی دارد .
در بچگی با والدینش به اسکاتلند صفر کرده و در همانجا هم بزرگ شده است و به همین خاطر است که لهجه ی اسکاتلندی دارد . او پس از اینکه به سن قانونی
رسید به نیروی هوایی ارتش بریتانیا ملحق شد . مک تاویش به همراه کاپیتان جان پرایس ( به انگلیسی : Captain John Price ) از شخصیت های مهم و تاثیر گذار
سری بازی های COD : MW است . او و کاپیتان پرایس ماموریت های خطرناک و هولناکی را با یکدیگر و دوشادوش هم انجام داده اند و تقریبا در همه ی آنها موفق
بوده اند . مک تاویش زمانی که یک گروهبان بود به عنوان یک تک تیرانداز و تخریب چی به گروه SAS پیوست و پس از آن به تیم کاپیتان پرایس ملحق شد و با انجام
ماموریت های مفید و مثمر ثمر به درجه ستوانی نایل شد . او ماموریت می گیرد که عمران زاخائف را نابود کند . عمران زاخائف یک ظغیانگر بی رحم و کثیف است
که باید هرچه سریعتر نابود شود وگرنه با اهداف خبیث خودش همه جا را تخریب می کند ( ! ) . مک تاویش در عملیاتی موفق می شود که عمران زاخائف و پسرش
ویکتور را از بین ببرند . بعد از آن ماجرا ، حالا مک تاویش و گروهش باید ولادیمیر ماکاروف ( به انگلیسی : Vladimir Makarov ) را از صفحه روزگار پاک کنند چراکه او
هم مثلِ زاخائف یک تروریست بی رحم و خبیث است . مک تاویش بعد از انجام چندین عملیات متوجه می شود که ماکاروف یا در افغانستان است یا در روسیه ( ! ) .
در این بین ، ژنرال شپرد ( به انگلیسی : General Shepherd ) به کشورش خیانت می کند و حال درگیری فیزیکی شدیدی بین پرایس و شپرد ( در حد لگد کعبی به
فیگو ! ) شکل می گیرد که این مک تاویش است در آخر موفق می شود با پرتاب چاقو به سمت پیشانی شپرد او را از بین ببرد . در قسمت آخِر سری بازی های
COD : MW ساختمان محل استقرار مک تاویش منفجر می شود و او به شدت آسیب می بیند . کاپیتان پرایس مانند یک پدر به سراغ مک تاویش می آید تا او را محلی
امن برساند و نیروی های امداد به وی کمک کنند . در نهایت کاپیتان سوپ مک تاویش در روز یازدهم اکتبر سال 2016 در پراگ جهوری چک زندگی را بدرود می گوید .
لازم به ذکر است که او در هنگام مرگش به کاپیتان پرایس جمله " پرایس ، تو باید این را بدانی که یوری ماکاروف را می شناسه " را می گوید . مک تاویش تا آخرین
نفسش با تمام قوا برای مردم و کشورش جنگید و این یعنی فداکاری و ... . شاید بزرگترین لطمه ای که به پرایس وارد شد ، از بین رفتن کسی بود که آشنایی اول
پرایس با او در محفل شوخی و مزاح و تمسخر شروع شده ولی مانند یک تراژدی فرجام یافته بود . به طور قطع این ساکانس بسیار احساسی و تراژدیک طراحی شده
است ؛ به طوری که توی ذهن خیلی ها لانه کرده و به عنوان یکی از تراژدیک ترین صحنه های بازی ها یاد می شود .
2. Joker
" آرکهام لیاقت کلاس بالاتری از خلاف کارها رو داره و من این کلاس رو به آن می بخشم . از امشب به بعد مردم خواهند مرد و من مرد حرف هستم "
جوکر ( به انگلیسی : Joker ) یک بیمار سادیسمی است که شوخ طبع هست و از زجر دادن دیگران لذت می برد . جوکر یکی از برجسته ترین بدمن های تاریخ
بازی های ویدویی است که همین امر موجب شده که بسیاری از شخصیت های نقش منفی از طرز گفتار ، شخصیت و ... جوکر الگو بردارند . جوکر توسط جری
رابینسون ، بیل فینگر و البته باب کین ساخته شده است . در واقع جوکر کسی است که هر چیزی را به شوخی می گیرد و در دامنه اعمال وی محدودیتی وجود
ندارد . همیشه از خودم سوال می پرسیدم که چرا شخصیت های منفی مثل جوکر ، واس و ... نسبت به قهرمان ها محبوب تر هستند ؟ مگر آن ها قواعد انسانیت
را زیر پای نگذاشته اند ؛ مگر آن ها امنیت جهان را تهدید نکرده اند ؛ مگر آن ها دوست ندارند که حکومت دیکتاتوری خود را به راه بیندازند . پس چرا در قیاس با
قهرمان ها طرفداران بی شماری را برای خود دست و پا کرده اند ؟ به هر حال پاسخ به این پرسش کارِ دشواری است و در برگیرنده یک مقاله جدا ( پس پاسخ با
خودتان ! ) . بسیاری بر این عقیده اند که بتمن ( به انگلیسی : Batman ) و جوکر دو روی یک سکه هستند که مکمل یکدیگر اند و اگر یکی نباشد ؛ دیگری ناقص
است ( ! ) . جوکر معمولا یک کت ارغوانی می پوشد و صورتی دلقک مانند و گریم شده دارد که دو طرف لب وی زخم هایی را تشکیل می دهند . هدف او در زندگی
فقط نشان دادن چهره واقعی بتمن به مردم آرکهام است و برای انجام این کار دست به هر کاری می زند . در بازی بتمن : شهر آرکهام ، جوکر سخت مریض است و از
بیماری خود رنج می برد و مستلزم پادزهر است . بتمن پادزهر را برای جوکر تهیه می کند اما او با چاقویی به سمت بتمن حمله ور می شود و پادزهر هم از دستان
بتمن رها می شود و روی زمین می ریزد . جوکر سعی می کند که پادزهر را از روی زمین بخورد ولی فایده ای ندارد و جوکر برای همیشه با این دنیای بی رحم
خداحافظی می کند و می میرد . بتمن که از جان دادن مکمل خود بسیار ناراحت و اندوهگین است ؛ پیکرِ جوکر را بغل می کند و به آهستگی روی سر ماشین پلیس
می گذارد و از آن مکان دور می شود .
1. John Marston
" من فقط می دونم که برای بحث کردن با خانم ها دو راه وجود داره که هیچ کدوم به درد نمی خوره "
اکنون می خواهم یکی از غم انگیز ترین صحنات تاریخ دنیای بازی های ویدیویی را برای شما معرفی می کنم . جان مارستون ( به انگلیسی : John Marston ) در
سال 1837 چشم به جهان گشود . پدر او یک بی سواد اسکاتلندی بود که بعد ها بر اثر صنحه ای چشمانش را از دست داد و بعد تر هم به دلیل بیماری جان خود را !
مادر او نیز یک فاحشه بود که درست بعد از تولد جان رهسپار دنیای باقی شد . او تا سال 1890 ( یعنی تا سن هفده سالگی ) در یتیم خانه بود . جان در سن هفده
سالگی با دختری به اسم ابیگل ( به انگلیسی : Abigle ) از آنجا فرار کرد و سپس با او ازدواج کرد . آنها مدتی بعد وارد گروهی به رهبری داچ وَن دِر لین شدند و راه و
روش زندگی به سبک و وسترن را یاد گرفتند . آن ها در گروه نامبرده دست به سرقت و جنایت می زدند و مثل رابین هود از ثروتمندان دزدی می کردند و به فقرا و
بی چارگان می دادند . در جریان یکی از این سرقتها ، جان به شدت زخمی می شود و پس از التیام زخم هایش با خود عهد می بنند که دیگر سراغ دزدی نرود . او
در اولین قدم تصمیم می گیرد که نزد همسر و فرزندانش برگردد ( یک پسر و یک دختر که دخترش توسط یک بیماری ناشناخته جان خود را از دست می دهد ) . وی در
مزرعه خود در حال کشاورزی و گذراندن زندگی بود که ماجرای جدیدی گریبان گیر وی شد ( ! ) . دولت آمریکا به منظور دستگیری خلافکار ها و طبهکاران تاسیس کرد
و مدیریت آن را به " ادگار راس " محول نمود . حال ، ادگار تصمیم می گیرد که گروه داچ را کاملا از صفحه روزگار پاک کند . او بعد از روز ها تحقیق و بررسی شواهد
متوجه می شود که جان مارستون برای مدتِ زیادی برای این گروه کار می کرده است . حالا ادگار زن و فرزندِ جان را گروگان می گیرد و در قبال آنها از مارستون می خواهد
که داچ و همدستانش را به قتل برساند . از آنجایی که جان عاشق خانواده اش می باشد و به همین سادگی لذت کنار هم بودن خانواده را رها نمی کند ؛ تصمیم
می گیرد که پیشنهاد ادگار را قبول کند . جان بعد از ملاقات با ادگار و همکارش به مقر اصلی گروهِ ون در لین می رود و بعد از صحبت های مسالمت آمیزِ راه به جایی
نمی رود و داچ با شلیک گلوله ای مارستون را مجروح می کند . بعد ها یک مزرعه دار جان را پیدا می کند و زخم های او را التیام می بخشد و جان هم برای تشکر از او
در امور نگه داری دام ها و مقابله با متجاوز گران کمک های فراوانی می کند . بعد از آن ، جان برای کشتن داچ و همکارانش با کلانترِ شهر آرمادیلو متحد شد که این کار
او هم نتیجه ای در بر نداشت چراکه داچ به مکزیک گریخته بود . حالا مارستون رهسپار مکزیک می شود . هدفِ نهایی جان به قتل رساندن داچ بود ؛ به همین خاطر
می بایست خواسته یا نا خواسته برای سر دسته خلافکاران کار هایی را انجام بدهد . او از طرفی به انقلابیون مکزیک هم کمک می کرد ( ! ) . جان در نهایت تصمیم
گرفت که طرف انقلابیون را بگیرد و این کار او باعث شد که اسکوئلا دستگیر شود ، بیل ویلیامسون کشته شود و البته انقلابیون هم پیروز شوند . مارستون بعد از این
اتفاقات به بلک واتر بر می گردد تا اینبار دیگر را داچ را بکشد . سرانجام بعد از کش و قوس های فراوان ، جان موفق می شود که در بالای یک صخره داچ را گرفتار کند .
داچ خطاب به جان می گوید که " دولت ، گناهان خود را بر افرادی مانند من می اندازد " و بعد از گفتن این کلمه خود را از صخره به پایین پرتاب می کند تا تسلیم جان و
دولت نشود ( ! ) . بعد از اتمام این ماجرا ، خانواده جان آزاد می شوند و جان هم به آغوش گرم خانواده باز می گردد . به نظر می رسد که همه چیز پایان یافته است
اما گفته ی داچ درست بود چراکه دولت قصد دارد همه ی مجرمان سابقه دار را از صفحه روزگار پاک کند ( ! ) . افراد ادگار برای کشتن جان و خانواده اش به مزرعه و
کاشانه او حمله ور می شوند . در درگیری بین ارتش و جان ، دوست خانوادگی آنها ( که عمو صدا زده می شد ) کشته می شود . جان هم جهت اینکه خانواده اش
از حملات ارتش مصون بمانند ؛ آنها را توانست از طریق اصطبل فراری بدهد و اما خودش آنجا تنها باقی ماند . نگاه آخِر جان به ابیگل آنقدر زیبا و احساسی است که اوج
دل تنگی ، پشیمانی ، حسرت و افسوس را به مخاطب تزریق می کند . او با اقتدار جلوی ارتش بی رحم دولت ایستاد و تا آخرین قطره ی خون در برابر آن ارتش ظالم
ایستادگی کرد اما زمانی که دیگر گلوله ای در هفت تیرِ او نبود ؛ غیورانه و شجاعانه با این دنیای بی رحم وداع کرد . او به ما آموخت که در این دنیا هر کاری را انجام
بدی ؛ نتیجه اش را می بینی ( ! ) . نتیجه اعمال جان مارستون هم چیزی نبود جز تاوان ( ! ) .
:.: با تشکر از توجهتون :.:










پاسخ با نقل قول



) باشه.





علاقه مندی ها (Bookmarks)