بزرگترین انجمن کشتی کج ایران   ایران یو افــ سی
محل تبلیغات شما wwepars

User Tag List

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: حوالی شب 15+

  1. Top | #1

     کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره  کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره

    عنوان کاربر
    Senior Member
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    شماره عضویت
    21258
    سن
    29
    نوشته ها
    4,774
    تشکر
    23,206
    تشکر شده 26,330 بار در 4,654 ارسال
    نوشته های وبلاگ
    226
    حالت من
    Khonsard
    Mentioned
    1 Post(s)
    Tagged
    1763 Thread(s)

    New حوالی شب 15+



    تاپیک حوالی شب مخصوص کسانی هست که طرفدار داستان های کوتاه و ترسناک هستند هست در این تاپیک من قصد دارم برای شما عزیزان داستان های کوتاه ترسناک بزارم تا دوستانی که اینجور مطالب دوست دارند لذت ببرند فقط خواهشا قبل از اینکه تاپیک فعالیت خودش شروع کنه به نکته های زیر توجه کنید.




    1-قبل از هر چیز باید بگم که من خودم نمیدونم این داستان ها واقعی هست یا نه من فقط از روی داستان های که تا حالا شنیدم این مطالب مینویسم
    2-بعد از خوندن داستان دوستان لطف کنند در تاپیک به بحث گفت و گو بپردازند بگن کدوم داستان به واقعیت نزدیک هست یا نه
    3-هیچ وقت خودتون درگیر این جور موضوعات نکنید که واقعی هست یا دروغ هست زیرا کسانی بودند که سر این جور جریان ها زندگیشون نابود شده
    4-هر داستن در اسپویلدر قرار میگیره و من موضوع مینویسم میگم هر داستان برای چه سنی مناسب هست
    5-عاقبت خوندن این داستا های که شما میخونید به من ربط نداره از قبیل مشکلات روحی روانی یا هر چیز دیگه
    6-اگه دوست دارید خوندن داستان ها به شما لذت بده بهتره بعد از نیمه شب و موقع خواب وارد این تاپیک شوید شروع به خوندن کنید ولی اگر بخواید داستان ها بخونید تا فقط وقتی بگذرونید این تاپیک و داستان هاش ممکنه اصلا ترسناک نباشد.من بخاطر مشکلاتی که دارم داستان ها نمیتونم شب بزارم ولی شما شب بیاید و بخونید


    باتشکر.......شاهین
    ویرایش توسط SHAHIN : 09-09-2012 در ساعت 12:47 PM
    16 کاربر مقابل از SHAHIN عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Capt. Flint (09-09-2012), Django (09-10-2012), El Niño (09-09-2012), EmInEm (09-09-2012), Erfan_Cena (09-09-2012), Ghost OF Sparta (09-09-2012), Olympic Hero (09-09-2012), Sarkesh (09-23-2012), Sgt.Wollek (09-09-2012), Slim Shady (05-16-2014), The Great One (09-09-2012), The Phenom (09-09-2012), rahman24 (09-10-2012), Ħ д † ε Р(09-09-2012), Ғ Д † Д Ł β (09-09-2012), سی ام پانک (10-18-2012)
    امضای ایشان



  2. Top | #2

     کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره  کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره

    عنوان کاربر
    Senior Member
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    شماره عضویت
    21258
    سن
    29
    نوشته ها
    4,774
    تشکر
    23,206
    تشکر شده 26,330 بار در 4,654 ارسال
    نوشته های وبلاگ
    226
    حالت من
    Khonsard
    Mentioned
    1 Post(s)
    Tagged
    1763 Thread(s)

    پیش فرض

    نام داستان:عاقبت احضار جن
    مناسب برای سنسین:بالای 15

    Spoiler: show
    ما تو یه آپارتمان ۴ طبقه همراه با همسرم که تازه عروسی* کرده بودیم و پدر مادرو خواهر بردار مجردم و ۲ تا از خاله*ام زندگی* میکردیم
    یه شب برادرم یه کتاب اعداد ارقمو وردهای تسخیر جنو روح همزاد اورد ما شروع کردیم به مسخره بازی و هرکدوم یه سری کاراشو انجام دادیمو کلی* خندیدیم
    اون شب گذشت ولی* اتفاقهای بعدی شروع شد. ازاون شب به بد یه سری اتفاقات از جمله پرتاب اشیأ به سمتمون شکستن درو پنجره*ها خورد شدن ویترینو تلوزیون
    ولی* همهٔ این چیزا مادی بود و کسی* به شخص ما آسیب نمیرسوند
    بعضی* روزها هم قبل این اتفاقا بوی وحشتناک بدی که هیچکس جز منو برادرو خواهرم متوجه نمی*شد میومد این بو زمینی* نبود چون واقعاً مشمیز کنند بود
    جوری شده بود که همه میدونستیم یه چیز غیر طبیعی* تو این خونه زندگی* می*کنه یه شب موقع خواب لحظه*یی* که داشتم به خواب فرو میرفتم احساس کردم یکی* گوشمو هی* میگیره منم که خوابم میومد حوصله نداشتم چشامو باز کنم شروع کردم به قر قر به شوهرم که نکن کرم نریز ولی* هی* ادامه میداد پاشدم که جیغ بزنم سرش دیدم اون خواب خواب
    اون شب یکم ترسیدم و با کلی* دعا خوندن خوابیدم چند وقت بد دوباره همون بوی بدو حس کردم ترسیدم گفتم وای باز قراره یه اتفاق*هایی بیفته
    همون شب باز موقع خوابو بیداری صدای خنده*ی یه مرد و شنیدم که واقعاً چندش بود دیگه به این صداها عادت کردم
    بد از چند وقت که دوباره بوی بدو حس کردم شب موقع خواب احساس کردم یکی* کنار دره اتاق ایستاده نیمخیز شدم دیدم یه مرد کاملا طبیعی با موهای بلند لباس سر همی* که فوق*العاده کثیف بود داره نگام می*کنه و اون بوی بد متعلق به اونه من از ترس شروع کردم به جیغو دادو هوار که همهٔ خانوادم از خونهاشون ریختن تو خونهٔ ما و،،، (چون خونه شخصی بود در هارو قفل نمیکردیم و درا جوری بود که از هر 2 طرف باز میشد )
    همه فکر میکردن روانی* شدم هرچقدر دکتر میرفتم و قرصای مختلف میخوردم فایده نداشت بعضی* از شبها اون مرد میومد و قبل از اومدنش بوی تا افنش حضورشو بهم یاد آور میشد
    دیگه به دیدنش عادت کرده بودم کاری به کارم نداشت فقط موقع خواب می**ایستاد کنار اتاق و نگاه میکرد نه اذیتم میکرد نه حتا ۱ کلمه حرف میزد
    بعضی* شعبا هم که جیغو داد می*کردم خانوادم باز منو محکوم به دیوانه بودن میکردن زندگیم داغون شده بود و در شرف جدایی بودم
    از یکی* پرسیدم اگه روزی جّن دیدی چیکار میکن؟؟ اون طرف گفت ازش می*پرسم پول و طلا کجاست؟
    چند وقت بد که دوباره بوی بدو حس کردم و مطمئن شدم که اون شب میاد خودمو آماده کردم که ازش سوال کنم
    اون شب باز همون لحظه بین خوابو بیداری دیدمش
    ازش پرسیدم پول و طلا کجاست؟؟ اونم لبخند زد و با حالت مسخره کفه دستشو نشون داد دیدم کفه دستش یه لنگه از گوشواره هام که همون شب اولی* که گوشمو می*کشید گم شده بود تو دستشه اون شب شروع کردم به هوار کشیدنو کوبوندن تو سرو صورت شوهرم که بیدارش کنم ولی* اون انگار خواب مرگ بود بیدار نمی*شد انقدر جیغ زدمو کتکش زدم که باز خانوادم ریختن تو خونمون پدرم شروع کرد به کتک زدن من و فحش دادن که روانی* دیوانه هممونو خل کردی ایشالا بمیری ..... کلی* دعوا.....
    فرداش شوهرم از زوره سر درد کبودی سرو صورتتش تا ۳ روز از خونه بیرون نرفت ولی* اون لحظه بیدار نمی*شد که فهمیدم دلیلش اینه که با حضور جّن*ها تو فضا اتمسفر هوا زیاد شده و باعث می*شه فردی که خواب هیچی* نفهمه .
    فردای اون شب که خواب بودیم با صدای جیغو هوار بابام از خواب بیدار شدیمو دوییدیم تو حیات که دیدم بابام داره با دستش یه کیو هل میده به سمت بیرونو فحش میده تا منو دید بابام بغلم کردو** گریه زاری که بابا جون منو ببخش که باور نکردم امشب اومد تو اتاقم
    از اون شب به بعد دیگه خبری ازون مرد کثیف نشد ولی* ما هیچ کدوم قادر به بیرون انداختن اون کتاب و یا حتی نزدیک شدن به اونو نداشتیم به صورت غیر قابل باوری فراموش میشد تا ۶ ماه بد هیچ اتفاقی* نیفتاد ولی*... یه شب خواهر مجردم که ۲۵ سالش بود شروع کرد به جیغو هوار زدن
    ما همه سراسیمه ریختیم تو خونشون و دیدم خواهرم خودشو می*زنه و اشک میریزه اون جّن حالا سراغ خواهرم اومده بود و گفته بود که نمیذاره ازدواج کنه چون عاشقشه
    خواهرم که توان و قدرت مواجه با اونو نداشت مریض شد جوری که تو بیمارستان بستری شد
    ما بد از اینهمه وقت پیش یه عالمی رفتیمو جریانو تعریف کردیم اون آقا کلی* با ما دعوا کردو** گفت شما باعث شدین اون جّن از دنیای خودش وارد دنیای شما بشه و اذیتتن کنه
    اون آقا یکیو معرفی* کرد
    اون شخص هم اومد خونهٔ ما و کلی* دعا و ورد خند و اون کتابو آتیش زد از اون ببعد همهٔ جریانا تموم شد و ما همگی* از اون خونه رفتیم
    ولی* خواهرم نه ازدواج کرد نه حالش بهتر شد افسردگی شدید داره و هیچ درمانی روش اثر نداره تورو خدا دنبال اینکارا نرید
    شما با کارهایی* که می*کنید باعث می*شه اونارو به حریم زندگیتون وارد کنید و باعث عذاب خودتونو واون موجودات بشین و اونا هم ممکنه انتقام بدی بگیر

    11 کاربر مقابل از SHAHIN عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Daryl Dixon (09-23-2012), Django (09-10-2012), El Niño (09-09-2012), Erfan_Cena (09-09-2012), Ghost OF Sparta (09-09-2012), Sarkesh (09-23-2012), Sgt.Wollek (09-09-2012), Slim Shady (05-16-2014), The Phenom (09-09-2012), rahman24 (09-10-2012), سی ام پانک (10-18-2012)
    امضای ایشان



  3. Top | #3

     کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره  کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره کاربر پنج ستاره

    عنوان کاربر
    Senior Member
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    شماره عضویت
    21258
    سن
    29
    نوشته ها
    4,774
    تشکر
    23,206
    تشکر شده 26,330 بار در 4,654 ارسال
    نوشته های وبلاگ
    226
    حالت من
    Khonsard
    Mentioned
    1 Post(s)
    Tagged
    1763 Thread(s)

    پیش فرض

    نام داستان:سوت گوشخراش
    مناسب برای سنسین:بالای 15


    Spoiler: show

    این ماجرا برای خواهرم "آنی" اتفاق افتاد که تازه دو هفته بود که در دانشگاه "پرترای" مالزی به تحصیل مشغول شده بود:

    ساعت تقریبا 11:30 شب بود.آنی تازه آخرین کلاسش به اتمام رسیده بود و جلوی در دانشکاه در انتظار دوستش ایستاده بود تا با هم به خوابگاه بروند. یکدفعه نسیم تندی وزید و او آنجا به شدت احساس سرمای عجیبی کرد. البته بیشتر از آن که سردش شود،ترس و وحشت بر او مستولی شده بود. چون به هر
    Spoiler: show
    حال هوا تاریک بود و او تنها. چند دقیقه بعد صدای سوتی از مسافتی دور به گوشش خورد. او وحشت زده به اطرافش نگاهی انداخت ولی هیچ کس را ندید. بنابراین خودش را متقاعد کرد که حتما صدای سوت شبگرد بوده است.

    هنگامی که چند دقیقه بعد سروکله دوستش پیدا شد،آنی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.دوان دوان به سمت ماشین دوستش رفت ولی به محض این که خواست در ماشین را باز کند و سوار شود، چشمش به یک جفت جوراب سفید رنگ روی صندوق عقب ماشین افتاد. بی درنگ از دوستش سؤال کرد که آیا تصادفا یک جوراب را روی صندلی عقب ماشین جا نگذاشته است؟ولی دوستش که از شنیدن این سؤال گیج شده بود جوابی نداد. آنی هم سوار ماشین شد و آن دو به راه افتادند. اواسط راه آنی دو مرتبه به عقب نگاه کرد ولی در کمال ناباوری اثری از جوراب ها روی صندوق عقب ندید!بنابراین از دوستش خواهش کرد که ماشین را متوقف کند ونگاهی به صندوق عقب بیندازد.
    درست زمانی که دوستش ترمز کرد،آنی دوباره صدای سوتی شنید. دوستش چند ثانیه ای از ماشین خارج شد ولی بعد با حالتی وحشت زده و شوکه، بدون گفتن کلامی سوار ماشین شد وپایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت هر چه تمام تراز آن محل دور شد. آنی که خیلی تعجب کرده بود، چندین مرتبه پیگیر ماجرا شد، ولی دوستش در سکوت به رانندگی ادامه می داد و رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود، تا این که از محوطه دانشگاه خارج شدند.

    سپس وحشت زده و هراسان شروع به تعریف کردن ماجرا نمود:هنگامی که از ماشین پیاده شدم، یک دفعه احساس سرمای عجیب و آزاردهنده ای بر من مستولی شد.سپس در کمال تعجب پسربچه ای نیمه عریان را روی صندوق عقب ماشین دیدم که آنجا دراز کشیده بود. او پسر بچه کم سن و سال بود که به طرز حیرت آور و غیر معمولی رنگ پریده به نظر می رسید. از او پرسیدم که در آن وقت شب روی ماشین چه می کند، و او با حالتی رقت انگیز و با لحنی غم انگیز به من خیره شد و پرسید: آیاشما همان خانمی هستید که جان مرا گرفت و مرا در این جنگل تبدیل به یک روح سرگردان کرد؟

    یک دفعه متوجه شدم که آن پسر بچه یک انسان زنده نیست. بنابراین از ترس پا به فرار گذاشتم و با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شدم. هنگامی که آنی به او می گوید که صدای سوتی را شنیده است، دوستش مدعی می شود که اگرچه سروصداهای عجیب و غریبی را از پشت درختان کنار جاده شنیده ولی صدای سوت به گوشش نخورده است.
    صبح روز بعد آنی به کتابخانه دانشگاه می رود تا کتابی را پیدا کند که بتواند به نوعی ماجرای شب گذشته را توضیح دهد. بعد از جست و جوی فراوان یک دفعه عنوانی در یک کتاب توجهش را جلب می کند. در آن مقاله نوشته شده بود که سال ها قبل پسربچه ای در آن منطقه زندگی می کرده که فرد شروری او را به دام انداخته و در حال گرفتن جان آن پسر معصوم وبی گناه مثل دیوانه ها در حال سوت زدن بوده است. حالا عده ای مدعیند که روح آن پسر را می بینند که در حال فرار از دست آن فرد شرور است و برخی نیز می گویند که وضوح صدای سوتی را می شنوند،یعنی صدای همان سوتی را که آن بد جنس در حین کشتن آن پسربچه از دهانش خارج می کرده است!


    5 کاربر مقابل از SHAHIN عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Capt. Flint (09-24-2012), Django (09-23-2012), Sarkesh (09-23-2012), Slim Shady (05-16-2014), سی ام پانک (10-18-2012)
    امضای ایشان



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق برای ایران دبلیو دبلیو ای محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد